بسم رب الشهدا و الصدیقین

میان گلزار بهشت دزفول، تنها یک قبر وجود دارد که بی نام، ساده و همسطح زمین است و آن مزار عارف وارسته فرمانده شهید بهمن ـ محمد جواد ـ دُرولی است.

 

بهمن دُرولی همان دانشجوی ـ دانشگاه علم و صنعت ـ شهیدی است که وصیت کرد:

 

قبرم را ساده و هم سطح زمین درست کنید و با اندکی سیمان روی آن را بپوشانید و فقط با انگشت روی آن بنویسد: «پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی»

 

«خدایا! آنچنان که از تو می‌ترسم، به رحمتت امید دارم. خدایا! می‌دانم آنچنان که داده‌ای مؤاخذه می‌کنی، اما ای فریادرس! روزی که مؤآخذه ام می‌کنی، هیچ جوابی برایت ندارم. تو را به وحدانیتت قسم می‌دهم آن روز دست رد بر سینه ام نزن!

 

خدایا! دوست داشتم در این مسافرت 25 ساله آنچنان در دنیا کشت کنم که در آخرت روسفید باشم، اما چه کنم که این سگِ نفس من را به دنبال خود کشید.»

 

این جملات آسمانی از خواجه عبدالله انصاری یا هیچ پیر عاشق و از دنیا بریده‌ای نیست. اینها را بهمن (محمدجواد) دُرولی نوشته است؛ دانشجوی عارفی که دنیا را سه طلاقه کرده بود و دل عاشق خود را به قرب الهی پیوند داده بود.

 

بهمن خواب های عجیبی می‌دید. که همه را هم یادداشت می‌کرد:

 

۱) شب سوم شعبان ۱۴۰۶ هجری قمری برابر با ۱۳۶۵/۱/۸ - تهران ، زمان : سوم شعبان - سال 65

در زیرزمینی نمور در تهران ( شهید درولی دانشجوی رشته ریخته گری دانشگاه علم و صنعت  تهران بود و از یک زیرزمین اجاره ای بعنوان خوابگاه استفاده می کرد. ) بهمن دارد برای رفیقش «حسین غیاثی» که تازه به شهادت رسیده است، نامه می نویسد و از اوتقاضا می کند که از خداوند بخواهد او را نیز بطلبد. شب در خواب شهید حسین غیاثی را می بیند که به او می گوید :«زودبیا که منتظرت هستیم و جایت نیز مشخص و معین شده است ». بهمن از خواب برمی خیزد. هنوز اذان صبح نشده است. وضو می گیرد و به نماز شب مشغول می شود.

پس از این خواب بهمن به دزفول می‌آید و از آنجا به جبهه اعزام می‌شود.

 

۲) اواخر شعبان- سال ۶۵ در پادگان چند دقیقه به اذان صبح باقی مانده است.  بهمن چشم هایش روی هم می رود.  در خواب می بیند برای بار دوم به مکه مشرف شده است. اما این بار کمی فرق دارد. به همه نامه زیارت می دهند. اما به صورت موقت می توانند زیارت کنند. به او نامه ای می دهند. چند جمله عربی روی آن نوشته شده است و تنها این مضمون به یادش می ماند که «طواف همیشگی». بهمن با صدای اذان از خواب برمی خیزد.

 

■  سوم شوال  سال ۶۵ در خط پدافندی فاو

بهمن برای مقابله با غواص های دشمن رفته است. صدای انفجاری مهیب بلند می شود. غبار و دود کنار می رود. بهمن به پهلو روی زمین افتاده است. نزدیک به ۲۴ ترکش بوسه بارانش کرده اند. اما دوتایشان کاری ترند. یکی دقیقاً وسط پیشانی و دومی زیر گلو

 

انگار صدای بهمن است که در دشت پیچیده است : «از عسل شرین تره .  شهادت . . . شهادت» (شعاری که بهمن همیشه می خواند)

حسین غیاثی آمده است به استقبال. ملائک هم آمده اند. کارت «طواف همیشگی» دست کیست؟ حسین یا ملائکه؟