هو الشهید

شش روز قبل از عملیات به منطقه رسیدم در تمام طول ترم تحصیلی دعا می کردم از بچه ها عقب نمانم خدایا تو را سپاس می گویم که دعای من گنه کار را مستجاب فرمودی، روز اول بلافاصله سراغ حسین (شهید حسین غیاثی) رفتم تازه از رزم برگشته و عصر ساعت ۵:۳۰ بود و خوابیده بود خبر رحلت مرحوم آقا قاضی(امام جمعه دزفول) مرا بسیار متاثر کرده بود. با یکی از برادران سراغ حسین رفتیم صدایم را که شنید بیدار شد ماتش زده بود پس از احوالپرسی بسیار گرم گفت بالاخره آمدی همه گفتند دیگر از تهران نمی آید، این اواخر هم باورم شده بود که دیگر نمی آیی خوب موقعی رسیده ای، کارهایت را کرده ای؟ کدام گردانی؟ … خندیدم و گفتم من بدون استاد حسین غیاثی مگر می توانم نفس بکشم خون من پایت ریخته است… حسین با خنده گفت: آره مجید هم به شوخی گفته این بهمن(محمدجواد) را ببرید پیش حسین غیاثی، ما چیزی هم سرک می دهیم…

خلاصه بعد از خوش و بش از سر و صدایمان برادرم احمد بیدار شد همدیگر را در آغوش گرفتیم کمی حرف زدیم احمد گفت امشب رزم داریم اگر شرکت نکنی دیگر معذورم چون جنگ نخلستان فرق می کند… خدا خواست که شب با بچه ها برویم شب به محل مانور عمار رفتم پدرم و برادرم را ملاقات کردم.

برگشتن(ای کاش هیچگاه از آن راه بر نمی گشتم) سر راه به گردان حمزه سر زدیم حاج احمد(شهید حاج احمد نونچی) مرا دید چندین دقیقه همدیگر را بوسیدیم، دل نمی کندیم، خوب آمدی، خدایا شکر، جائی که نرفته ای؟ والله اگر بروی خیلی ناراحت می شوم، این بار حمزه را خط شکن گذاشته اند، نیازت دارم، کسی پیشم نیست، مدتهاست منتظرت بوده ام… به اتاقش رفتیم با هم کشتی گرفتیم میگفت اگر میخواهی شهید بشوی با من بیا، زیارت کربلا میخواهی با من بیا، ثواب می خواهی با من بیا، واجب است بر تو با من بیائی. خیلی اصرار کرد عاقبت با شرمندگی گفتم حاجی بنده می ترسم مسئولیت حتی یک نیرو را در عملیات بعهده بگیرم، بیا و از ما بگذر و بگذار تک ور باشیم.

شام مهمان گردان بودیم بین دو نماز از من خواست در مورد مرحوم حاج آقا قاضی صحبتی کنم، قدری از فضائل آن بزرگوار را برای بچه ها شرح دادم.

شام را پیش استاد(حسین) رفتیم گفت چطوری آقای دانشجو!!!؟ حرفش خیلی معنی می داد ولی می دانست که من آن دانشجوی مورد نظر نیستم، بسیار تحویل گرفت و مورد لطف قرار داد. خوب حالا کجائی؟ گفتم گردان بلال. گفت حاجی سرش را زیر گرفت – شب خوبی بود حیف قدر ندانستم… در این مدت مدام به حسین سر می زدم و او هم در کمترین فرصتی که می یافت به سراغم می آمد، مدام سفارش به دعا می‏کرد…

۲ شب بعد روستای… را ترک کردیم و با تریلر به منطقه جدید اروند کنار رفتیم شب در تاریکی راه یکی از برادران چند کلامی به عنوان وداع گفت و مجلس را گرم کرد همه ضجه کشیدند حسین (شهید حسین غیاثی) روی پایم زد و گفت فلانی ترا بخدا بلند شو تو هم چند کلمه بگو ترا بخدا صحبت کن. هرچه می دانی بخوان، دیگر رمق نداشتم، سراپا شرم بودم که او در مورد من چه فکر میکند عذر خواستم و هر چه توانستم همانجا گریه کردم و بحال خودم گریستم…

۳ شب در اروند کنار بودیم… عصر روز ۶۴/۱۱/۲۰ همه برای خداحافظی آمدند حسینیه جوی معنوی داشت، همه مثل باران اشک میریختند و من در جو آنها جائی نداشتم از بین همه حسین را پیدا کردم و با شوق به سویش رفتم مرا که دید گفت بیا با هم خداحافظی کنیم خیلی همدیگر را در بغل گرفتیم و اظهار بخشش کردیم، تحمل شرحش را دیگر ندارم…

شب ساعت ۸:۳۰ سوار قایقها شدیم حدود ساعت ۱۰:۲۰ عملیات شروع شد فردا صبح روی اهداف اولیه مستقر بودیم. همه خوشحال و شکر گذار خدا همه متفق القول می‏گفتند: دیدی دیشب خدا چه کرد… شکر، شکر برادرم گفت حاج احمد و حمید،(شهید حمید صالح نژاد) نبی(شهید نبی پور هدایت)، جمال(شهید جمال قانع) شهید شده اند، عبدالحسین چراغی، چراغ شهرک شریعتی هم خاموش شده بود.

خدایا دلم گرفته نجاتم ده….

عقب آمدیم – تجدید سازمان کردیم… شب ساعت ۸:۳۰ بچه ها جمع شدند میان نخلها برای شهیدان سینه زدیم – ساعت ۱۰ فوراً می بایست حرکت به طرف خط می کردیم ساعت ۵:۳۰ صبح رسیدیم خط مقدم، خط را از گروهان مالک تحویل گرفتیم علیرضا نوری شهید شده بود – شهادتش خیلی برایم سخت بود از هر جهت خدایا چطور با مادرش برخورد کنم و چه بگویم قبل از شهادت ۲ بار زیارتش گردم ساعت ۱۲:۳۰ ظهر دشمن پاتک کرد همه را در خط فرستادیم داشتم مهمات می بردم که حسین آر‏پی‏جی برایم آورد و گفت تانک بزن، اولین تانک را خودش زد ما هم مشغول شدیم – حمید(شهید حمید کیانی) و همسنگرانش شهید شدند – (محمود مرا صدا زد گفت بیا جنازه ها را برداریم) خدایا دل میخواست که حمید را نیم تنه از سنگر بیرون بکشد چند لحظه از برادر کوچکم مسعود ماپار جدا شدم که او شهید شد، شهادتش عبرت انگیز بود شب را آنجا ماندیم – تمام شب را خاکریز زدیم و بیدار بودیم… حسین آمد و گفت آقای رفسنجانی گفته شما فاو را نگهدارید ما با همین حفظ فاو کار جنگ را یکسره میکنیم. فرماندهی پاتک عصر شخص طارق عزیز ملعون بود. خدای را هزار مرتبه شکر فردا صبح حرکت کردیم و ظهر به مقر خودمان و عقب برگشتیم.

فردا شب حسین غیاثی را در روابط عمومی سپاه در شهر دیدم - آخرین دیدار- فلانی اگر خوبی، بدی دیده ای ببخش. اگر می دانستم با او به منطقه بر می گشتم ولی چون خبری احساس نمی کردم به تهران بازگشتم… ۲ شب پشت سر هم خواب آشفته می‏دیدم به دزفول تلفن کردم گفتند بیا که حسین را آورده اند و چند تای دیگر هم با او هستند دیگر نفهمیدم تا اینکه بالای سرش در غسالخانه… حسین تو رفتی، همه تان با هم رفتید حرفی نیست ولی ترا به خدا التماس می کنم تو کسی نبودی که خواهشی را جواب ندهی دوست دارم پیش تو باشم از خدا بخواه هر چه زودتر مرا پیش خودت ببرد… منتظرم.

والسلام

تهران – جمعه – مورخ ۶۵/۸/۱

ساعت ۹:۳۰ شب